حدودا یک سالی میشه که مرضی افتاده تو جونم که بی خود و بی جهت و بی وقفه استرس دارم. مثلا همین الان که دارم این سطورو مرقوم(!) می کنم دچار استرسم و هیچ دلیلی هم براش نمی یابم. همیشه که نباید عذاب به شکل سیل و زلزله و شهاب سنگ و بیماری باشه که. خلاصه که انواع و اقسام روش ها رو امتحان کردم و روز به روز هم بر این استرس افزون میشه.
یه ماه پیش که مثل الان دچار استرس و یأس مفرط بودم و به پوچی مطلق رسیده بودم یکی از کتابای داستایفسکی رو برداشتم که بخونم. پارسال از خوندن قماربازش تجربه ی خوشایندی داشتم. شخصیت اولش انگار خودم بودم. یه بنده خدای خود کم بینی که عاشق دختر ژنراله و دختره هم کوتاهی نمی کنه و تا می تونه حال این بیچاره رو می گیره. آخرش هم طرف بخاطر حرفا و خواسته های دختر ژنرال می افته تو قمار و بدبخت میشه میره پی کارش.
رمانی که تازگیا از داستایوسکی خوندم شب های روشن بود. یه رمان کوتاه که فرزاد مؤتمن هم با همین اسم یه فیلم ساخته و اصطلاحا از رمان داستایسکی اقتباس آزاد کرده. چون تعریف فیلمو زیاد شنیده بودم اولش که شروع کردم به خوندن منتظر یه اتفاق عجیب و کوبنده بوم که منو میخکوب کنه و البته اواسط داستان تا آخرش هی کوبید و اشک ما رو هم درآورد. داستانش انگار توصیف خودم بود و اتفاقی که واسه شخصیت اولش افتاد دقیقا همونی بود که برای خودم هم افتاده بود.
شاید پیش اومده باشه که ترانه ای شنیده باشین و شعر یا داستانی خونده باشین و فیلمی دیده باشین که نه بخاطر دلایل فنی، بلکه به این دلیل که شبیه اتفاقی بوده که براتون افتاده عاشقش شده باشین و برید رو اعصاب ملت و هرچی بقیه بگن بابا فلان فیلمه که مزخرف بود تو چطوری خوشت اومده؟ و شما هم با تعصب ازش دفاع کنین. خب من الان نسبت به فئودور همچین حسی رو دارم.
نکته ی خوب این دو تا رمانی که خوندم این بوده که توش هیچ مسئله ی جن*ی و شه*انی وجود نداره و کلا این نگاه رو در هنر بیشتر دوست دارم تا چیزی که تو رمانای غربیا و فیلمای هالیوود وجود داره. در آخر هم پیشنهاد می کنم برید شب های روشن رو پیدا کنین و بخونین و اگر هم عاشق نبوده و نیستین ترجیحا سمتش نرین که بعدش میرید رو اعصابم.
دیدگاهی بنویسید