در جستجوی گابور

در سال هایی بسیار دور و زمانی که بچه بودیم، زنگ ورزش که می شد هر کس یه ژانگولری درمی آورد و باعث راه رفتن روی اعصاب خراب من می شد. یکی به شکل احمقانه ای یقه های تی شرتش رو مثل کانتونا می داد بالا، یه نفر به سبک واکی بایاشی کلاه آفتابی میذاشت، یکی ضربه آزاد رو با قر و قمبیل روبرتو کارلوسی می زد که اغلب هم اوت می رفت و یه اسکولی هم موهاشو مدل بی ریخت رونالدو توی جام جهانی کره و ژاپن کوتاه می کرد. اما همه مون در یک مورد مشترک بودیم و اون هم شلوار گرمکن گابور کرالی ای بود. یه چیز تو مایه های خمره و کوزه.

اردیبهشت پارسال با یکی از دوستان رفته بودیم یه پارک باکلاس شمال شهر. در گوشه ای از پارک تعدادی از دوستان خز که پهلو به کارتن خواب ها می زدن مشغول گل کوچیک بودن. گویا دروازه بان یکی از تیم ها هم ارادت ویژه ای به آقا گابور کرالی داشت و سعی کرده بود تا در حد بضاعت، خود ِ گابور کرالی بشه. واقعا احسنت به روحیه ش. با اینکه از همین فاصله هم معلومه که نصف دندوناش ریخته ولی آفرین به اعتماد به نفسش که وسط کلنی داف ها با این سکنات داره توپ بازی می کنه و خوشحاله. اجرش با سپتون اعظم.

گابور کرالی

دیدگاهی بنویسید


سیزده را همه عالم به در… اه خفه شو

هیچ وقت علاقه نداشتم سیزده به در از خونه بیرون برم و از سر لج هم که شده تو خونه می موندم. من چون عقده ای هستم همیشه با همه چی مخالفم و اگه همه یه کاری رو انجام بدن، من اون کارو انجام نمیدم چون حال ندارم برعکسشو انجام بدم. البته کسی هم نمی دونه که عقده ای هستم واسه اینکه به هیچ کس نگفتم. به همین دلیل فکر می کنن عقده ای نیستم.

امسال هم مثل هر سال تصمیم به تحصن داشتم که ندایی توی گوشم پیچید که می گفت برو بیرون برو بیرون. اولش با خودم گفتم یعنی صدای کیه؟ که بعدش یادم افتاد اسکیزوفرنی حاد دارم و بخاطر آلزایمرم فراموش کرده بودم که اسکیزوفرنی دارم. لباسای تو خونه ام رو درآوردم و لباسای بیرونم رو پوشیدم و چون به نظرم این کار، صحنه ی اروتیکی رو رقم می زنه، هیچ گاه باشگاه ورزشی نرفتم. به هرحال، زدم از خونه بیرون، به صدهزار بهونه … .

توی پارک نزدیک خونه، همه کنار هم و توی هم بساط کرده بودن و جای سوزن کردن نبود. در حال عبور بودم و مشغول عقده گشایی که یکی صدام کرد: «سلام آقای همسایه حالت چطوره؟» یه آقای میانسال بود با موهای سبوس گندمی که دوتا دخترش هم کنارش بودن. تا حالا ندیده بودمش و مخصوصا دخترهاشو که اصلا. سلام احوالپرسی کردیم و اصرار کرد که باید بیای پیش ما و راه نداره. قبول کردم و یه گوشه ی زیرانداز گیر آوردم و نشستم. دخترها هیچی نمی گفتن و منم که محجوب و جلودار و مطهر، داشتم گل های قالی رو پرپر می کردم. باباشون رفت از تو چادر سیخ های جوجه رو آورد و روی منقلی که بین مرز ما و زیرانداز بغلی بود گذاشت.

زیرانداز بغلی پر از آدم بود که رو هم تو هم نشسته و دراز کشیده بودن. بابای دخترا وقتی جوجه های رو منقل رو با بادبزن باد می زد، همزمان با همون بادبزن داشت دندونای آقای زیرانداز کناری رو هم مسواک می کرد انقدر که جا کم بود. با کثافت کاری هرچه تمام، جوجه های نیم پز رو خوردیم و باباهه از تو چادر یه توپ والیبال درآورد و رو به من گفت: «بیا برو با بچه ها بازی کن». بچه ها؟ دختر کوچیکه بلند شد. یه لحظه احساس کردم دارم هوای بوستون رو تنفس می کنم. اما من بزرگه رو می خواستم و اون نشسته بود و داشت استخون جوجه لیس می زد.

یه منطقه ی عاری از سکنه ی یک در یک متری پیدا کردیم و بازی آغاز شد. هرچی پنجه و ساعد می زدم، اون سرویس می زد و تمام سیستم نقاط حساسمون رو آورد پایین. بعد از یه کم توپ بازی، خسته و مریض و عقیم به کانون گرم خانواده برگشتیم.

یه ربعی می شد که ساکت نشسته بودیم و حرفی واسه گفتن نداشتیم. آقای همسایه گفت: «خب داشتی می گفتی.» درسته که من عقده ایِ اسکیزوفرنیک آلزایمری ام اما سر سفره حلال بزرگ شدم و می دونم این جمله یعنی حرف که نمی زنی، گمشو برو دیگه. گفتم با اجازه من کم کم برم. نیم خیز شده بودم که پیش خودم گفتم یه چیزی هم تو تاریکی ول بدیم.

رو به بابای همسایه گفتم: ببخشید می خواستم دخترتونو بگیرم.

با تعجب گفت: باشه ولی با همین چند دقیقه توپ بازی؟

جواب دادم: نه، من بزرگه رو می خوام.

نگاهی به دخترا انداخت و گفت: ولی بزرگه که دختر من نیست. واسه این بغلیاس. جا نبود اومد پیش ما.

فهمیدم این دختر ِ همون مردیه که دهنش با بادبزن مسواک شد. رومو کردم سمت زیرانداز کناری که دیدم جمع کردن رفتن. برگشتم سمت دختر بزرگه دیدم اونم جمع کرده رفته. خداحافظی تلخی کردم و شکست خورده به سوی خونه به راه افتادم.

از سه کنج پیاده رو لنگ لنگان می رفتم که یه مردی از پشت شمشادا پرید بیرون. لاغراندام بود و صورت آفتاب سوخته ای داشت و سیبیل دیوثی گذاشته بود. ملتمسانه و طوری که آدم دستشوییش می گرفت گفت: آقا تو رو خدا یه پولی بده می خوام برم کرج هیچی پول ندارم حتما پَسِت میدم.

خونسردانه دست کردم توی جیب پیرهنم و یه دویستی درآوردم و گفتم: همینو دارم دیگه. برو سر خیابون یه ایستگاه اتوبوس هست.

همچنان ملتمسانه گفت: نه با اتوبوس نمی تونم. بیشتر نداری؟

گفتم: اگه پول داشتم که پیاده گز نمی کردم. می خوای پیرهنمو درآرم بدم بهت؟

یه کم از حالت ملتمسانه دراومد و به حالت بدبختانه همراه با کمی شیطنت در چشم ها فرو رفت و گفت: موبایل نداری؟

گفتم: نه تو خونه س.

گفت: میشه بری بیاریش؟

فقط همینطوری نگاهش کردم و دویستی رو گذاشتم تو جیبش. از سوراخای دماغش خوندم که می گفت یه مو از گاو کندن هم غنیمته.

به راهم ادامه دادم. در حین اینکه قدم می زدم به این فکر می کردم که یه دروغ سیزده هم واسه خودم دست و پا کنم که یکدفعه از توی ذهنم مشتی بر صورتم فرود آمد و فریادی گفت: خاک تو سرت. سیزده رو که بدر کردی، تیتر هم که سیزده را همه عالم انتخاب کردی، دیگه حالمونو بیشتر از این به هم نزن لطفا. گفتم پس چیکار کنم؟ گفت: خفه شو فقط.

غوطه ور در افکار بودم که دیدم یه فراانسان شیک و پیک خوشرویی از رو به رو داره میاد. درجا پی بردم که فرشته وحیه. به هم رسیدیم و بعد از مصافحه گفت: «تو آدم اولترا خوبی هستی و با کارهای خیری که امروز انجام دادی حجت رو بر همه تموم کردی. حالا هم برو و وحی هایی که تا حالا بهت الهام شده رو علنی کن.» شوکه شدم. گفتم: به خدا نمیدونم الهام بود، الهه بود المیرا بود چی بود، ما فقط یه کم توپ کاری کردیم. بعد من اصلا بزرگه رو می خواستم (مقصود از “بزرگ” در اینجا، جسمی و هیکل است و به نظر نمی رسد شعور نویسنده به تشخیص سن افراد از روی ظاهر برسد – مترجم). لب پایینشو به سمت بالا جمع کرد و سری تکون داد و رفت.

هنگ و گیج بودم که چطوری چیو کجا برم علنی کنم که یه تاکسی زردرنگ کنارم توقف کرد. سه نفر عقب نشسته بودن و جلو خالی بود. راننده پرسید: «ببخشید آقا خیابون طالبی کجاس؟» می دونستم کجاست ولی من یک آلزایمری ام. یه نگاه به سمت راست خیابون انداختم. یه نیسان بود که پشتش گرمک می فروخت. یه نگاه به سمت چپ خیابون انداختم که یه گاری بود چاقاله می فروخت و چندمتر اون طرف تر، فرشته رو دیدم که پیاده می رفت. گفتم: اون بنده خدا رو می بینی اونجا؟ اونم داره میره خیابون طالبی. اگه خواستی سوارش کن آدرسو میگه بهت. تشکر کرد و رفت.

واقعا من چقدر خوب و دست به خیرم. از شدت و فشار خوبی همونجا تگری زدم و یاد مرحوم زردتشت افتادم که چه خوش گفت: رفتار نیک، پندار نیک، کِندار نیک.

دیدگاهی بنویسید


سه حکایت (قسمت چهاردهم)

من: تا حالا سینما رفتی؟
اون: نه
-: میخوای بریم؟
-: باشه بریم…… بعد هر فیلمی که بخوایم میذارن واسمون؟
-: وات ده هل؟ جان؟
——————————————————–
اون: سلام خوبی؟ کجایی؟
من: سلام خونه م
-: وقت داری بریم این کش شو*تم شل شده بدم گارانتی درستش کنه؟
-: وات ده هل؟ what خب باشه بریم
——————————————————–
ده سال پیش توی چت روم های یاهو مسنجر، وبلاگم رو تبلیغ می کردم. دختری بهم پیام داد و خودش رو بیتا بیست و نه ساله از تهران معرفی کرد:
بیتا: یو ای اس ال پلیز؟
من: حامد پونزده تهران.
بیتا وویس داد: (با صدایی زنونه) سلام چطوری جوجو؟!
من بدون بیان وات ده هل و در حالی که رعشه گرفته بودم مسنجر رو بستم، اینترنت رو قطع و سیستم رو خاموش کردم و دیگه هم هیچ وقت با اون آی دی لاگین نکردم…

دیدگاهی بنویسید


یه حسایی داریم نگفتنیه

آدمه دیگه. بعضی اوقات دچار امراضی میشه که پزشکان ازش قطع امید می کنن و فقط باید براش دعا کرد.
اوایل شروع برنامه خندوانه، وقتی برحسب تصادف قسمتی از برنامه رو می دیدم و با خنده های زورکی حضار مواجه می شدم، با این عبارات احساسات خودمو بروز می دادم: ای درد، ای کوفت، مرگ … . اما از اونجا که دنیا همیشه روی یک پاشنه نمی چرخه، به ناگاه یکی از بینندگان پروپا قرص برنامه شدم.
اسمش نازی خوش اخـ..قه (اسمو سانسور کردم یه وقت خودش سرچ نکنه برسه اینجا). نمی دونم چرا همیشه جزو مهمونا هست؟ شاید تورلیدرشون باشه چون هروقت قراره چند ثانیه بخندن، وسط خنده همش به بغل دستیاش نگاه می کنه. یا وقتی هم که دارن “دست دست دست پا پا پا”(!) رو می خونن چنان عربده می زنه که صداشو منم میشنوم. البته ناگفته نمونه که به آهنگ دووَ دووَ (!) علاقه ی خاصی داره و طوری این آهنگو می خونه که انگار داره سمفونی چهارم موتزارتو با دهن می زنه.

خندوانه
مانتوهایی که قبلا می پوشید یکی سورمه ای گل منگلی بود، یکی زرد و یکی هم سبز و همیشه هم یه شال مینداخت رو شونه اش که یا قرمز بود یا مشکی یا زرد. ولی الان اونقدر متنوع شده که از دستم در رفته. از مسخره بازیای نیما شعبان نژاد خوشش نمیاد و وقتی نیما میاد خیلی جدی همش به بقیه خانوما نگاه می کنه که ببینه آیا اونا هم مثل خودش خنده اشون نگرفته؟ (به مردا نگاه نمی کنه. فمینیسته)
سنش زیاده و شاید نزدیک سی سال رو پر کرده باشه. کفش آل استار دوست داره (مخصوصا قرمزشو) و چندوقت پیش با تعدادی از دوستاش اعم از دختر و پسر که تو همین برنامه با هم آشنا شدن رفتن یه تئاتر ارزون قیمت. کاش به منم می گفت می اومدم. هم فال بود هم تماشا. ضمن اینکه پینت بال هم رفته و نامرد منو با خودش نبرده.
حالا شاید بگین خاک تو سرت با این سلیقه ات و اینکه شبیه خاله قورباغه اس. ولی به هرحال وقتی سرنتی پیتی نباشه خاله قورباغه پری دریاییه. ضمن اینکه آیا به عشق در نگاه آخر اعتقاد ندارین؟ اصلا تا حالا دقت کردین چه با عشوه و ناز دست می زنه؟ البته راستش دقت نکردم که حلقه داره یا نه. اگه داشته باشه برای خودم متاسفم که روزی یک ساعت از وقت گرانبهامو پاش گذاشتم و اگه هم با کسی نیست برای خودش متاسفم که ترشیده.

خاله قورباغه
پی نوشت۱: این حرف ها نشانه ی سودا نیست، من حدس می زنم که جنون دارم

پی نوشت۲: چقدر خوبه که بابام اینجا رو نمی خونه.

دیدگاهی بنویسید


حسن خاتمه

می خواستم لباس پاییزی بگیرم و با یکی از دوستان رفته بودیم توی یکی از مغازه های پاساژ. یکی از لباس ها رو پوشیدم و برای اینکه اجناس مغازه های دیگه رو هم دیده باشم، لباسو درآوردم و گفتم بریم یه دوری بزنیم دوباره میایم.
دوستم به فروشنده گفت: آره حالا واسه “حُسن خاطره” باز بریم ببینیم بعدش برمی گردیم.
آقا من کفم بریده بود از این کلمه ای که گفت. با این همه ادعا نشنیده بودم اصلا. بالاخره بعد از چند دقیقه تحملم تموم شد و ازش پرسیدم: این حسن خاطره که گفتی یعنی چی؟
-: من گفتم؟ کی؟
-: تو مغازه دیگه. گفتی واسه حسن خاطره یه دوری بزنیم برگردیم.
-: آهان… گفتم حسن خاتمه بابا
-: همین حسن خاتمه یعنی چی حالا؟
-: نشنیدی میگن واسه حسن خاتمه؟
-: (بعد از کمی در فکر فرو رفتن) نکنه منظورت حسن ختامه؟
-: آره دیگه. همون.
-: :-|
حالا کاری نداریم که حسن ختام رو حسن خاتمه گفت، ولی آخه اصلا چه ربطی داشت؟ یعنی عمرا اگه معنیشو بدونه.

دیدگاهی بنویسید


فوبیای مرگ در می زند

با اینکه به امراض جسمی مبتلا نیستم اما درگیر انواع و اقسام مریضی های روحی روانی هستم که یکی از این مرض ها، فوبیا به هر چیز، هرجا و هرکسی است. از فوبیای سرعت و ارتفاع و خروس و تنها شدن با دختر جوان در محیط بسته که بگذریم، می رسیم به فوبیای ترس از مرگ ناگهانی. من هر لحظه در انتظار مرگ هستم و مثلا از این ترس دارم که اگر الان به بدنه ی کیس کامپیوتر دست بزنم در اثر برق گرفتگی جون به جان آفرین میدم و با مرگی دردناک به دیار باقی می شتابم. این فویبا غیر از آقوی همساده، از مرگ ناگهانی پسرعمه ام و همچنین صفحه حوادث روزنامه ها تاثیر گرفته.

حدودا دو ماه پیش در صفحات تو در توی فیص بوک با عکسی مواجه شدم که تصویری از یک قبر سه طبقه رو نشون می داد. پدر، مادر و دختر خانواده با یک تاریخ وفات از دنیا رفته بودن. اولین موردی که از علت مرگشون به ذهن می رسید، تصادف بود. مابین کامنت ها، دختر دیگر خانواده که خارج از ایران زندگی می کرد گفته بود که هنوز هم وقتی لباسای سوخته ی خواهرش رو بو می کنه، عطر خواهرش به مشام می رسه. پس می شد نتیجه گرفت که در یک سانحه ی رانندگی، ماشینشون دچار حریق شده و هر سه توی آتیش سوختن.

اما این برای من کافی نبود. می خواستم خبر دقیقش و همچنین علت تصادف رو بدونم. با جستجو در روزهای قبل و بعد و همچنین روز مرگ توی خبرگزاری ها به نتیجه ای نرسیدم چون حجم اخبار خیلی زیاد بود. جستجوی کلمه ی “سوختن” هم فایده ای نداشت. دست آخر عبارت “آتش سوزی” رو توی گوگل و با محدودیت زمانی سرچ کردم و بالاخره به نتیجه ی مورد نظر رسیدم.

مرگ این سه نفر به این صورت بوده که یک روز زمستانی توی خونه مشغول تماشای تلویزیون و یا خوردن ناهار و یا غرق خواب و هر کار دیگه ای بودن. ناگهان طوفان عظیمی از آتش همراه با موج شدید انفجار وارد خونه میشه و همه چیز و همه کس رو زنده زنده در خودش می سوزونه. گویا همسایه ی طبقه ی اول برای چهارشنبه سوری مقدار زیادی مواد محترقه و منفجره توی پارکینگ انبار کرده بوده و بخاطر جوشکاری ساختمون کناری، جرقه ها به این مواد می رسن و انفجار مهیبی رخ میده. همسایه ی طبقه اول و مقصر ماجرا توی خونه نبوده. همسایه ی طبقه دوم هم به همچنین اما همه ی پرنده هایی که تو خونه اش نگه داشته بوده مرده بودن. طبقه ی سوم هم این خانواده زندگی می کردن. طبقه ی چهارم هم یک دختر کشته شده بود. گویا نامزدش دختره رو آورده خونه اش و بعد خودش رفته سوپرمارکت و وقتی برگشته با این صحنه مواجه شده.

اما این آخرش نبود. چندی پیش کلیپی دیدم که بازم فوبیام رو تشدید کرد. فیلمی بود از یک دوربین مدار بسته توی یک کفش فروشی در ارومیه. چند نفر اومدن تو مغازه و رفتن. دو تا فروشنده تنها توی مغازه بودن که یه پسر گنده ای با شمشیری در دست وارد مغازه میشه و در یک حرکت ناگهانی، نیمی از گردن شاگرد مغازه رو با شمشیر پاره می کنه. تصاویر گویای اینه که در همون ثانیه های اولیه طرف کشته و حجم زیادی از خون اطرافش روی زمین پخش میشه.

خب، حالا با این اوضاع آیا مرگ هر لحظه در کمین نیست؟

دیدگاهی بنویسید
  • صفحه 1 از 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • <