خردسال که بودم نه کلاس سه تار و موسیقی می رفتم، نه کلاس زبان آلمانی و نه استعدادم توی مدارس فوتبالی که نرفتم شکوفا شد. فقط هرجا تیکه کاغذ پاره ای پیدا می کردم مشغول نوشتن می شدم. این برگه ها رو همیشه دستم می گرفتم و می دادم بقیه بخونن ولی چون کسی نمی خوند، لاجرم خودم به زور واسشون می خوندم و احساس کول بودن می کردم.
این روند ادامه داشت تا اینکه بزرگتر شدم و یه روز پسرعمم غیر از جیگر، وبلاگی رو معرفی کرد که خودش صاحبش بود و جملات پائولو کوئیو و مارکز رو توش میذاشت. خب کور از خدا چی میخواد؟ منم یه وبلاگ تو میهن بلاگ ساختم و شروع کردم به نوشتن و همچنان توی وبلاگایی که دارم مینویسم و خوشحالم.
اگر به زندگینامه نویسنده ها دقت کنیم، می بینیم که هرکدوم برای نوشتن آداب خاصی داشتن. مثلا همینگوی صبح زود بیدار می شده و تا ظهر می نوشته و بعدش بیکار تا شب با در و دیوار ور می رفته. یا تولستوی فقط با خودنویس می نوشته و اگه کسی بهش مداد تعارف می زده، با مشت می کوبیده تو صورتش. خب منم مثل بقیه رسم خودمو دارم. حالا اینکه خودمو انداختم وسط این دوستان به این خاطر نیست که آدم شاخی باشم و اگه هم قرار بود پخی بشم تو این سن و سال باید می شدم. مثل ورونیکا راف که تو بیست و دو سالگی دایورجنت رو نوشت و بعد حتی از روی رمانش فیلم هم ساختن و عشقم شیلین وودلی هم توش بازی کرد.
قبل از نوشتن هر مطلب، چند روز فکر می کنم چی بنویسم که خدا رو خوش بیاد. بعد توی یه سررسید با خودکار شروع به نوشتن می کنم. نوشته ها رو توی ورد تایپ و بعد توی پنل کپی می کنم و روی انتشار کلیک می کنم. حالا حتما این سوال پیش میاد که چه آدم بیکاری هستم و خب این حرف درسته چون آدم بیکار و الواتی هستم و حتی نبودنم باعث راحتی بعضیا میشه و اگه یکی بیاد بزنه تو گوشم اگه چیزی بهش گفتم؟ اتفاقا میگم خیلی ممنون و خداحافظ.
دیدگاهی بنویسید