سیگار استاد

خب تو قسمتای قبل خاطرات دانشگاه تا اونجا پیش رفتیم که ترم اول تموم شد و کم کم می خواستم وارد ترم دوم بشم . شب قبل از انتخاب واحد در خواب ناز بودم که یه دفعه …

-: پاشو … پاشو پسر الان چه وقت خوابه؟ -: ای بابا کیه این وقت شب؟ -: منم -: سرت به ..م . منم کدوم خریه دیگه؟ -: عزیز من تربیتو رعایت کن . منم جد بزرگوارت . -: هرکی حالا . نصفه شبی اومدی چیکار داری؟ -: اومدم یه توصیه ای بهش بکنم . -: خب زودتر -: میگم که فرزندم . چقدر خوب و نیکوست که تو بری نمایشگاه کتاب . -: الان که نمایشگاه کتاب نیست که. زمستونه الان مثلا . -: خودم می دونم . منظورم اینه که چندماه دیگه که نمایشگاه برگزار شد حتما برو -: اه مرتیکه لاابالی . برو روزیتو خدا یه جای دیگه حواله کنه . -: خجالت بکش. خیر سرم من جد بزرگوارتم ها ! -: میخوام نباشی . الان گمشو میخوام بخوابم . -: باشه میرم ولی برات یه چیزی آورده بودم. -: چی؟ -: همونی که همیشه آرزوشو داشتی -: من همیشه آرزوی چیو داشتم؟ -: کتی پری دیگه. بیا اینم کتی پری ، سالم و آماده -: اه اه … چه بویی میاد . چرا این کتی پریه بو میده پس؟ -: کو؟ بو نمیاد. کتی پری بو نمیده که بابام جان . -: خب حالا من اینو چیکارش کنم؟ -: نمی دونم خودت گفتی بیارمش -: نمی خوام . ببر پسش بده . اصلا می دونستی این باباش خیلی مذهبیه؟ -: نه نمی دونستم . اگه باباش مذهبیه پس چرا دخترش اینطوری شده؟ -: دیگه جزئیات زندگی مردمو نمی دونم . ولی الان خیلیا هستن که مثلا اسم باباهه عبدالباقره ولی اسم دخترش سایناس . -: خب چه ربطی داشت به روز پرستار؟ -: برو عمه اتو مسخره کن . برو میخوام بخوابم دیگه . -: باشه میرم ، ولی یادت باشه حتما نمایشگاه بری. -: باشه ، حتما .

اون ترم هم انتخاب واحدمون دستی بود. نمی دونم برحسب اتفاق بود یا رندوم که کسایی که اول فامیلیشون از حرف دال تا ی بود صبح انتخاب واحد می کردن و ما هم بعد از ظهر . من برای اینکه با جو انتخاب واحد بیشتر آشنا بشم صبح رفتم . اون موقع رو هیچ کس نظر خاصی نداشتم . فقط هدفم این بود که با مکانیسم انتخاب واحد آشنایی پیدا کنم . یکی از بچه ها که داداشش استاد بود و حرف اول اسمش هم ج بود خیلی زود کارشو تموم کرد و ۲۴ واحد انتخابیشو به ما نشون می داد. خیلی زورمون میومد . صبر کردم تا بعد از ظهر و بعد از ناهار. البته من که ناهار نخوردم ولی عزیزانمون توی گروه باید دلی از عزا درمیاوردن . رفتم یه دوری زدم و وقتی برگشتم دیدم دست بچه ها یه لیسته. گفتن اسمتو بنویس تا از روی این لیست اسمتو بخونن. خیلی زور داشت. منی که از صبح اینجا بودم باید دیرتر از کسایی که تازه اومده بودن انتخاب واحد می کردم .

واقعا رو کسی نظری نداشتم و هیچ کس برام مهم نبود . اصلا نفهمیدم کیا رفتن انتخاب واحد کردن و کیا موندن . دخترا خیلی لفت و لوفت می دادن . هرکدومشون نیم ساعت طول می کشید تا انتخاب واحد کنن . یه مشکل دیگه هم این بود که طرف باید می رفت یه ساختمون دیگه تا توی کامپیوتر براش چک کنن ببینن کلاس ظرفیت داره یا نه . اگه داشت که هیچی ولی اگه نداشت باید برمی گشت یه کلاس دیگه انتخاب می کرد . این شد که حوالی ساعت شیش نوبت به من رسید و بالاخره برگه رو پر کردم و رفتم برای تایید نهایی که از خوش شانسی من همون موقع تعطیل کردن و اصرار ما هم فایده ای نداشت و گفتن فردا بیایم . دیگه اطاله ی سخن نکنم ، وضعیت خیلی افتضاح بود .

کلاسا شروع شد و استادا یکی از یکی بدتر . منم کم کم داشتم با همه ی بچه ها آشنا می شدم ولی بیشتر با همون تعداد محدودی که ترم اول هم باهاشون بودم می گشتم . کلاسام که تموم می شد یه راست میومدم خونه و با خودم خوش بودم . می خواستم یه سایت بزرگ با انجمن راه بندازم منتها بودجه اشو نداشتم . غیرمستقیم به چندتا از بچه مایه ها رو انداختم ولی فقط قول می دادن . عشق و علاقه ی من شده بود سایت و انجمن ساز وی بولتین . دست آخر امتحانا رو خیلی بد شروع کردم و خیلی بدتر به پایان رسوندم . معدلم تا مشروطی هفتاد صدم فاصله داشت . همه ی درسا رو حفظ می کردم و هیچ ازشون نمی فهمیدم . قبل از امتحانا تصمیم گرفتم اینترنتمو پرسرعت کنم که کردم . تو خرداد و گرمای شدید هوا هم با چندتا از بچه ها می رفتیم تو کلاسای خالی دانشگاه درس بخونیم . کولر درست حسابی هم که نداشت .

یه بار اواخر کلاسا بود که یکی از دانشجوهای سن بالا و ترم بالایی گفت جزوه ی درس دیفرانسیلتو بده ببرم کپی کنم برات میارم . گفتم خب با هم میریم تو کپی کن بعد من میرم . ماشین داشت . داشتیم می رفتیم که دیدیم استاد دیفرانسیل و دوتا از دانشجوهای پسر هم تو پارکینگن . پسر سن بالاهه به استاد تعارف کرد ولی مثل اینکه اونا قرار بود با هم برن . اونا جلوتر از ما حرکت کردن و ما هم پشت سرشون راه افتادیم که یه دفعه هنوز به در خروجی نرسیده وایستادن . بعدش استاد و یکی از پسرا پیاده شدن و اومدن به سمت ما . گویا پسر راننده دوتا دختر همکلاسی می بینه و به استاد میگه اگه میشه اینا رو هم سوار کنم. استادم قبول نمی کنه و با پسر دومی که همونیه که داداشش استاده میان و سوار ماشین ما میشن . خلاصه نتونستیم کپی بگیریم و جزوه امو برد و گفت بعدا برات میارم. استاد هم وحشتناک سیگار می کشید و من چقدر از آدمای سیگاری بدم میاد .

همین استاد دیفرانسیل که خیلی هم جوون بود گفت که روز بیست و هشتم اسفند بیاین کلاس برگزار میشه . منم که اون موقع خیلی رو حضور غیابم حساس بودم پا شدم رفتم دانشگاه و غیر از یه دختر تو محوطه ی دانشگاه کسی رو ندیدم. با خودم گفتم تا مفسده ای پیش نیومده برگردم ولی تو اون روز و اون ساعت ماشین گیر نمی اومد . دورانی بود . یادمه اون زمان کلاسای عمومیمون مختلط بود و من اون ترم اخلاق اسلامی داشتم . چون از ساعتای قبل و بعد هم میومدن سرکلاس ما ، کلاس فوق العاده شلوغ می شد . وقتی هم که به اخلاق جن*سی رسیدیم عملا کلاس از کنترل استاد خارج شده بود و پسرا تیکه بازی رو شروع کردن . مثلا یکی می گفت ببخشید استاد خانوما تحریک نمیشن؟ استاد می گفت خانوما خودشون عامل تحریکن . و حالا شما تصور کنین که سی چهل تا دختر مجرد هم توی کلاسن . ادامه ی داستان در پست های بعد .

دیدگاهی بنویسید


گردیدن

تو اتوبوس نشستم ، خیره شدم به جاده ، سواریای تندرو ، به مردم پیاده ، خورشید ناز و خوشگل ، با آفتاب لطیفش ، مذاب نموده مغزم ، تف به دل خبیثش ، پرده نداره اینجا ، بد می سوزونه گرما ، اما ته اتوبوس ، چند تا دافن برنزه ، امید میدن به قلبو ، پوستِ سیامو سبزه ، منم میشم اون رنگی ، داف نمیشم ولیکن ، شاید بشم ویل اسمیت ، یا فیفتی سنت یا جردن !!

یکی از مشکلاتی که بهش گرفتارم تنظیم نبودن خوابمه . شبا ساعت دو سه می خوابم صبح ساعت هشت نه بیدار میشم و تا ظهر کسلم . دوباره ظهر سه چهار ساعت می خوابم و بعدش بازم کسلم . علتش هم اینه که من کلا شبارو بیشتر دوست دارم و از طرف دیگه بیشتر کلاسام ساعت هشت صبح بوده و هست . اینه که به هم می ریزه .

چهارشنبه ی هفته ی پیش اولین روز ترم تابستونی بود . راغب نبودم تابستون کلاس بردارم ولی نمی خواستم تحت فشار باشم . از یه طرف خانواده که هی می گفتن چرا همش تو خونه ای و از طرف دیگه تنهایی و اضمحلال و غم فراق و این شر و ورا . به هر شکل صبح علی الخروس! پا شدم که برم دانشگاه ولی انصافا خیلی زور داشت . تا حدی زور داشت که می خواستم بی خیال شم و بگیرم بخوابم ولی همون فشارایی که خدمتتون عرض کردم نذاشت که نرم.(برای راحتی کار ، بخونین گذاشت که برم!) هلک و ولک با اتوبوس و مترو و تاکسی رسیدم دانشگاه . هوا نسبتا خنک بود . رفتم روی بورد شماره کلاسو دیدم و رفتم سمت کلاس. یه نگاهی تو کلاس انداختم دیدم بَه! تو کلاس پره دختره که ! حقیقت امر اینه که موقع انتخاب واحد جلوی کلاس ما زده بود مختلط ولی چند روز قبل از شروع کلاسا یه دفعه شد برادر . از اینکه دخترا هم تو کلاس هستن خیلی مشعوف شدم . می دونین ، حضورشون یه طراوت و لطافت خاصی به کلاس میده . بعدشم ، اگه اونا نباشن ما کیو مسخره کنیم؟ خب حوصلمون سر میره چهار ساعت پشت سر هم اندیشه اسلامی داشته باشیم .

حدود یه ربع از کلاس گذشته بود که یکی از مسئولای دانشگاه اومد تو کلاس و گفت خانوما کلاسشون عوض شده و برن فلان کلاس . قیافه من اینجوری شد  :(   . کم کم داشت حوصله ام سر می رفت استاد هم نمی اومد. زنگ زدم دوستم گفتم بیا الان استاد میاد . گفت دارم میام . ساعت شد نه ولی استاد نیومد و ما هم دست از پا درازتر می خواستیم برگردیم خونه که چندتا از بچه ها رو دیدیم. کلاس اونا نه و نیم شروع می شد زنهار یه ذره مشغول به گشت و گذار توی دانشگاه شدیم . عکس زیر هم حاصل همین گشت زدناس . حالا اگه طرف نمی نوشت تو انتشارات هستم انگار اتفاق خاصی می افتاد.

تنهایی برگشتم خونه . روزا گذشت تا به شنبه رسید و باز کلاسای دیگه . صبح علی الغروب! رفتم دانشگاه . کلاس باید نه شروع می شد ولی استاد ساعت نه و نیم اومد . کلاسمون آزمایشگاهی بود که البته باید با کامپیوتر کار می کردیم . استاد حدود یه ربع حرف زد و توضیح داد که چیکارا میخواد بکنه و بعدش گفت خب ساکت باشین میخوام برگه تصحیح کنم . برگه ی امتحانایی که دقیقا یه ماه پیش برگزار شده بود . ما هم پا شدیم رفتیم . کلاس عملا باید چهار ساعت تشکیل می شد و خوشبختانه یا بدبختانه ساعت دو بعد از ظهر هم با همین استاد یه کلاس چهار ساعته ی دیگه داشتیم زنهار باید ول می چرخیدیم تا این چند ساعت بگذره . نتیجه ی این ول گشتنا هم شد عکس زیر . بچه های رشته ی کشاورزی قسمتی از زمینای بایر دانشگاه رو برداشتن و توش خیار و دیب دمینی کاشتن . اون دبه های آبی رنگی هم که می بینین برای بار انداختن خیار شور و ترشیه .

ساعت دو شد و رفتیم سر کلاس. استاد با نیم ساعت تاخیر اومد و حدود پنج دقیقه یه سری توضیحاتی راجع به کلاسش ارائه کرد . گفت که ما تئوری این درسو قبلا بهتون یاد دادیم حالا توی آزمایشگاه میخوایم ببینیم چقدر یاد گرفتین . برای همین هرچند نفر با هم یه تحقیق جمع کنن و بیان اینجا ارائه بدن . روزایی هم که ارائه ندارین می تونین نیاین چون من حضور غیاب نمی کنم . خب دیگه کاری باهاتون ندارم خدافس !

از روز یکشنبه حوالی ساعت دوازده یکی یا شماره ی ۹۱۲ زنگ می زد و تا می گفتم بله قطع می کرد. احتمالا شماره امو از روی مشخصات صاحب دامین ( whois ) پیدا کرده بود . تا سه شنبه به همین منوال بود تا اینکه والده ی محترمه گیر دادن که زنگ بزن ببینیم دختره یا پسر . گفتم بی خیال زنگ بزنم راهش باز میشه یه دفعه نصف شب زنگ می زنه . اگه دیگه جوابشو ندم بی خیال میشه . گفت نه الا و بلا میخوام بدونم دختره یا پسر . خلاصه شماره اشو ازم گرفت و گفتم زنگ نزن تا فردا به یکی از بچه ها بگم با شماره ی خودش زنگ بزنه . گفت باشه . بعد شب اومده میگه زنگ زدم . گفتم چرا ؟ گفتی زنگ نمی زنم که؟ گفت با یه خطی که لازم نداشتیم زنگ زدم. گفتم خب کی بود حالا؟ گفت دختر بود . گفت الو قطع کردم . صداش می خورد بالای بیست سالش باشه . می دونین ، اصولا غیر از اتفاقاتی که توی دانشگاه میوفته من چیزی پنهون ندارم . فقط اون قضیه ی اصلی رو به خونه نگفتم .

دوباره چهارشنبه شد و شال و کلاه کردم و رفتم دانشگاه . تا حوالی ساعت نه تو کلاس نشسته بودم که یکی از مسئولای دانشگاه اومد تو کلاس و گفت بازم استاد نمیاد برید . منم زنگ زدم دوستم گفتم نیا که استاد پیچیده . گفت اه من چند دقیقه دیگه می رسم دانشگاه. صبر کردم تا برسه . یه چندتا از بچه های دیگه هم که کلاسشون ساعت نه و نیم بود به جمعمون اضافه شدن و شروع کردیم به چرخیدن . حاصل این چرخشمون هم عکس زیر شد . همونطور که ملاحظه می کنین راننده ی تاکسی یکی از بدترین مکان های موجود برای نشستن رو انتخاب کرده و البته بعد از گرفتن این عکس جمع کثیری از رانندگان به سمت ما حمله ور شدن و بالطبع ما هم در رفتیم .

تو راه برگشت به خونه بودم و توی واگن نسبتا خنک مترو نشسته بودم . (متروی تهران – کرج) یه خانواده ی پرجمعیتی دو سه تا صندلی جلوتر نشسته بودن و البته همشون زن و بچه بودن و به زور خودشونو جا کرده بودن . (افعال بودن رو خودتون به قرینه ی لفظی حذف کنین!) رو به روی من و از جمع این زنان و کودکان یه دختر بلوند و چشم زاغ با پوست روشنی نشسته بود که بهش می خورد حدودا هیجده نوزده سالش باشه . حالا هی من سعی می کنم حیا پیشه کنم ، مأخوذ باشم و نیگا نکنم نمیشه . زیر زیرکی نگاش می کنم. تو نگاه اول خوشگل به نظر می رسید ولی بیشتر که دقیق شدم دیدم نه ، همچین زیاد مالی هم نیست . به قول شاعر ، ملکی ایرلاین تو بهترین مالی . حالا رو این قضیه زیاد سخت نگیرین دیگه ، به هرحال منم پسرم دل دارم خب! و این بود هفته ی کاری ما .

دیدگاهی بنویسید


معرفی فیلم Shutter Island

روی زمین افتادم ، خیره و مات و مبهوت ، خسته شد از روزگار ، این تن زار و فرتوت ، غصه ی خونه سوزی ، کابوسای مکرر ، تو خواب و تو بیداری ، چهره ی تو منور ، به خواب نمیرم اما ، خواب تو رو می بینم ، تو توی آسمونا ، من رو کف زمینم ، چشمای من می خوابه ، خودم هنوز بیدارم ، تو فکر رنگ لاکه ، پیازیه نگارم !!

خب یه بخش دیگه از وبلاگ ، قسمت معرفی فیلمه .  یکی از مشکلات خانمان سوزی که من دارم اینه که نمی دونم چه فیلمی با ذائقه ی من سازگاره که برم دانلودش کنم و دو ساعت از وقت گرانبهامو بذارم پای دیدنش . توی وبلاگای ایرانی خیلی کم می بینم که فیلمی رو که دیدن معرفیش کنن و برداشت خودشونو از فیلم بنویسن . زنهار برای اینکه خدمتی به جامعه ی بشری و ج.ا.ا کرده باشم هرچند وقت که تونستم و حالشو داشتم و فیلمی رو دیدم اینجا معرفی و بعضا تحلیلش می کنم . البته باید به استحضارتون برسونم که سلیقه ی من تاحدی خوبه و فیلمای قشنگی هم می بینم و خیلی هم خوشحالم .

فیلم جزیره شاتر یه فیلم تو ژانر معمایی و ترسناکه و مارتین اسکورسیزی اونو کارگردانی کرده . کلا زیاد با سبک مارتین حال نمی کنم و این فیلمم بخاطر اینکه دی کاپریو توش بازی کرده بود انتخاب کردم . فیلم که محصول سال ۲۰۱۰ و اکران شده ی همین چندماه پیشه ، از همون اول بیننده رو با خودش همراه می کنه . تو کل فیلم لحظه ای نیست که حوصلتون سر بره و مثلا بخواین پاشین یه دستی هم به آب بزنین و برگردین. تا آخرش رو صندلی نگهتون می داره طوری که وقتی پا میشین می بینین اون قسمت از بدنتون سر شده . (البته اگه تو خونه تنهایین و با سینمای خانگی فیلما رو می بینین بحثش جداس .)  داستان از این قراره که یه مارشال آمریکایی همراه همکارش به یه جزیره ی متروکه فرستاده میشن که تو اون جزیره یه تیمارستان عظیم ساختن اندازه تیمارستان امین آباد . ماموریتشون اینه که درباره یکی از بیمارای خطرناک فراری تحقیق کنن و ببینن چطور تونسته از اون زندان مخوف فرار کنه .

حالا خود مارشاله که بازیگرش دی کاپریو باشه هم مشکل داره و شبا همش کابوس می بینه . به قول شاعر گفتنی کابوس که نه ، رویای خوب عاشقونه . خواب می بینه زنش که تو یه آتیش سوزی عمدی مرده میاد تو بغلش و البته کارای بدی با هم نمی کنن هرچند که از مارتین بعیده تو فیلماش صحنه نذاره . ای بابا ، دلم نمیاد داستانشو تعریف کنم خب . اما بگم که فیلم چندبار به بیننده رکب می زنه و عملا مغزشو به بازی می گیره طوری که مجبور میشه دوباره فیلمو از اول ببینه . تقریبا مثل فیلم حس ششم .

فیلم واقعا خوش ساخته. هنوز این سوال برای من هستش که چطور یه آدم پیری مثل اسکورسیزی اینقدر آپ تو دیت و همراه با تکنولوژیه روزه . الان بزرگترای ما تا یه آهنگ دلکش و مرضیه و این بولشتا به گوششون می خوره از خود بی خود میشن ولی هیچ از زیبایی های آهنگای لینکین پارک درک نمی کنن . بگذریم . اگه اینترنت پرسرعت دارین تا دیر نشده و لینکای دانلود سالمن برید فیلمو دانلود کنین. اگه هم اینترنتتون زغالیه هیچی ، بشینین فاصله ها نیگا کنین باشد که رستگار شوید!

دیدگاهی بنویسید


راز موفقیت

دانشجوی جوانی که هرچه تلاش می کرد نمی توانست در امور درسی اش موفق شود ، یک روز به سراغ یکی از موفق ترین اساتید دانشگاه رفت و از او پرسید راز موفقیت شما چیست ؟ استاد نگاهی عاقل اندر سفیه به جوان انداخت و گفت : فردا به کنار رودخانه ی بزرگ شهر بیا تا راز موفقیت خود را به تو بگویم .

جوان خوشحال شد و صبح روز بعد مشتاقانه به کنار رودخانه رفت و هرچه منتظر ماند خبری از استاد نشد . عصر همان روز استاد را دید و از او غیبتش را جویا شد . استاد گفت که فراموش کرده است که با او قراری گذاشته بوده و به او قول داد که فردا در کنار رودخانه حاضر باشد . جوان دوباره صبح به کنار رودخانه رفت و پس از چند دقیقه استاد دانشمند پیدایش شد و به دانشجوی جوان گفت که همراهش برود . جوان پذیرفت و پا به پای استاد رفت تا جایی که عمق رودخانه خیلی زیاد بود . استاد از دانشجو خواست که همراهش داخل رودخانه بیاید . این کار را کردند و به وسط رودخانه که رسیدند ، استاد دانشمند فرزانه ناگهان دست روی سر دانشجو گذاشت و او را داخل آب فرو کرد . جوان دانشجو که غافلگیر شده بود ، ناامیدانه دست و پا زد تا خود را نجات بدهد ، اما چون استاد خیلی خر زور بود ، نمی توانست خود را نجات بدهد و درست در لحظه ای که نزدیک بود خفه شود ، استاد او را رها کرد و دانشجوی جوان که رنگش کبود شده بود ، همین که روی آب آمد ، اولین کاری که کرد نفسی عمیق کشید و هوا را به اعماق ته اش فرستاد . در همین حال استاد دانشمند لبخند زد و گفت :

ناراحت نشو ، نمی خواستم تو را بکشم ، حالا جوابم را بده . زیر آب که رو به مرگ بودی ، چه چیز را بیشتر از همه مشتاق بودی؟ جوان دانشجو با دلخوری پاسخ داد : هوا … اینکه نفس بکشم . استاد پاسخ داد هر زمان که به همین میزان که مشتاق هوا و نفس کشیدن بودی ، مشتاق موفقیت هم باشی ، تلاش خواهی کرد که آن را بدست بیاوری … تنها راز موفقیت همین است ! دانشجو با عصبانیت پاسخ داد : مردک بیشعور تو داشتی منو خفه می کردی بعد میگی راز موفقیت فلان ؟ خرسم بک از هیکلت خجالت بکش . رفتی تو این وبلاگای درپیت حکایت سقراطو خوندی فکر کردی دانشمند شدی؟ بزنم همینجا بکشمت؟

و همانا راز موفقیت داشتن زور بسیار است …

دیدگاهی بنویسید


حامد کوچولوی خنگ

یه لحظه از روی غفلت ، زندگیم زیر و زبر شد ، نه دلخوش به صدایی ، نه عشقی به خدایی ، نه بوسه به لب شد ، نه ختمی به شب شد ، نه نوری نه خورشید ، نه برقی درخشید ، واسه من شعار و حَرفه ، همه ی علوم و درسا ، نه رسیدم به جایی ، نه به نونی نه نوایی ، نمی خوام بمونم ، نمیاد رهایی ، نه میشه خطر کرد ، نه از غم حذر کرد ، نه باید که خوابید ، نه شب رو سحر کرد !

خب داستان تا اونجا پیش رفت که ترم اول تموم شد و می خواستم وارد ترم دوم بشم . اما اجازه بدین چندتا خاطره ی جامونده هم تعریف کنم براتون . به هرحال همین خاطره هاس که می مونه دیگه . البته قبلش یه نکته ای بگم . نمی دونم چرا هرجا رسیدم ، تو قبل از من از اونجا رفته بودی ، تو دوستم داشتی همیشه از دور ، ولی چیزی به من نگفته بودی ! البته اینو من نمیگم ، اون میگه .

اوایل ترم بود و هنوز کاملا با محیط دانشگاه آداپته نشده بودیم که سر یکی از کلاسا دوتا پسر سن بالا اومدن تو و از استاد اجازه گرفتن و شروع کردن به فک زدن . خلاصه ی حرفشون این بود که میخوان کلاسای آموزشی بذارن دور هم خوش باشیم و حال کنیم . آخرش هم یه برگه کاغذ درآوردن و گفتن هرکی میخواد از طریق اس ام اس بهش اطلاع بدیم اسم و شماره اشو رو این برگه بنویسه . خب ، شاید فکرکنین به به ، به به چه جوونای فعال و خوبی ، به فکر توسعه ی علم و دانشن . ولی نه تنها این کلاسا هیچ وقت برگزار نشد بلکه هیچ اس ام اسی هم برای ما ارسال نگشت . به هرحال گیر آوردن شماره ی دویست سیصدتا دختر هیجده نوزده ساله ی دم بخت به این راحتیا نیست که . در تصویر زیر هم چهره ی رئیس این عملیات رو مشاهده می کنین که شاید در نگاه اول بگین این بابا چقدر شبیه مواد فروشاس . اما باید خدمتتون عرض کنم که نخیر ! اتفاقا ایشون یکی از خرخون ترین بچه های کامپیوتر دانشگاه بوده . جان خودم .

ای بابا ، یادش به خیر و نیکی . یه بار یکی از استادا یه جزوه ی درپیتی آورد و گفت یکی بره اینو تکثیر کنه بده به بچه ها . در اینجور مواقع که پسرا گشاد هستن گشادتر میشن بنابراین یکی از دخترا قبول زحمت کرد . کلاس ما پنجشنبه بود و قرار شده بود که هفته ی دیگه جزوات آماده بشه . اما شنبه و سر کلاس فارسی۱ دیدم که چندتا از بچه ها جزوه ها دستشونه . گفتم پس من چی ؟ زنهار رفتم سراغش و گفتم منم میخوام منم میخوام (البته اینقدر لوس نگفتم) . گفت تموم شده و دادم گدا قبلیا و از این حرفا . گفتم من فردا همین جا ساعت ده و نیم کلاس دارم یا میاری یا اگه نمیاری فهمیدی ؟ اونم قبول کرد و قرار شد یکشنبه قبل از کلاس ریاضی۱ جزواتو تحویل بده . اما از شانس بد من یا شایدم دختره ، اون روز امتحان میان ترم داشتیم و بالکل فراموش کردم که قراره جزوه ای هم بگیرم . بعد از امتحان با بچه ها رفتیم سلف و البته اون موقع ها سگدونی بود و خر چندشش می شد بره اونجا غذا بخوره . باز الان بهتر شده . بعد از اینکه کوفت جون کردیم به سمت ساختمون انسانی عزیمت نموده تا بریم بشینیم سر کلاس . در بین راه اون دختره رو دیدم که با دوستش وایستاده نزدیک سلف و وقتی منو دید جزوه رو از تو کیفش درآورد . به هرحال منم اونقدرا خنگ نبودم که نفهمم بخاطر من جزوه رو درآورده ، پس به بچه ها گفتم شما برین تا منم جزوه امو بگیرم . رفتم جلو و خیلی بی حال سلام کردم و بلافاصله پرسیدم : شما کلاس صبحو اومدین ؟ که گفت آره و منم عین گه گفتم خب ببخشید . جزوه رو گرفتم و یه تشکر خشک هم کردم و یه آروغ هم زدم و لیوان یه بار مصرفی که دستم بود رو کردم تو جیب کاپشنم و عین بز سرمو انداختم پایین رفتم .

دوشنبه شب بود که می خواستم کم کم بخوابم . درحال غلت زدن بودم که یه دفعه به خودم گفتم : اِ … پسر ! این چه حرکتی بود زدی ؟ چرا دختر مردمو کاشتی معذرت خواهی هم نکردی ؟ هان ؟ تازه بدتر از اون . چرا پول جزوه اتو حساب نکردی احمق . منم که حساس ، عذاب وجدان گرفتم در حد هافنهایم . استرس در حد مینه سوتا . گفتم حامد دهنتو شوسه . حالا من چطوری برم پولشو بهش بدم ؟ با چه رویی ؟ چی بگم اصلا ؟ روز چهارشنبه و بعد از مشورت با دوستان تصمیم بر این شد که فردا (یعنی پنجشنبه) قبل از شروع کلاس برم پولو که هزار تومنم بیش نبود بدم و عذرخواهی کنم و از زیر این یوغ خارج بشم . پنجشنبه شد و قبل از کلاس مبانی ، آزمایشگاه داشتیم که از قضا اون دختره هم با ما بود . کلی با بچه ها نقشه ریختیم که من چطوری این پولو بدم طوری که جلو دوستاش سکه ی پول نشم . چون می دونین ، اونا که نمی دونستن قضیه رو ، بعد فکر می کردم من دارم شماره میدم هنوز ترم شروع نشده . بالاخره طرح این شد که وقتی استاد میره تو کلاس و همه هم پشت سر استاد به صف میشن ، برم و کارو تموم کنم که همین کارو هم کردم اما چشمتون روز بد نبینه یه دفعه پنجاه شصت تا دختر نمی دونم از کجا اومدن بالا سرمون و عین مادر فولاد زره زل زدن به من . منم جملاتمو خوردم و فقط به ذکر این جمله که « ببخشید جزوه رو گرفتم رفتم » بسنده کردم .

بچه صاف و ساده ای بودم چیزی تو دلم نبود . یه بار استاد کلاس فوق العاده گذاشته بود و کلاسشو مشخص نکرده بود . من تو راهروی ساختمون انسانی وایستاده بودم که یکی از دخترا اومد گفت ببخشید شما می دونین کلاس کجاست ؟ گفتم یکی از کلاسای همین طبقه اس . و با دست به حدود بیست تا کلاس اشاره کردم . ای بابا ، چه روزایی بود . انصافا دغدغه ی خاصی نداشتم فقط می خواستم تو چارچوب از قبل تعیین شده حرکت کنم و مدرکمو بگیرم و وارد بازار کار بشم . هیچ تصور نمی کردم اینطوری بشه . همین خانوم که گفتم استاد فارسیمون بود عاشق صوفیا و درویشا بود . خیلی دوست داشت ما هم صوفی بشیم . یه بار تعریف می کرد که چندتا از بچه ها رفتن پیشش و گفتن میخوان درویش بشن . استاد هم بهشون پیشنهاد داده بی خیالی طی کنن و بیان در جوار استاد صوفی بشن . الانم استادو گاهی اوقات می بینم و بهش سلامم نمی کنم . بزنم به تخته جوون تر شده مثل اینکه صوفی بودن بهش ساخته . آره ، بعضی اوقات می زنه به کله ام که ترم بعد رو مرخصی بگیرم یا مهمونی برم دانشگاه دیگه . شاید یه تنوعی برام ایجاد بشه و از این کسالت دربیام . شایدم حوادث طور دیگه ای پیش بره . نمی دونم . در آخر هم یه جمله ی ادبی میگم و میرم . در این برف زمستانی دلم تنگ است دارم آرزوی گریه ای شیرین ، ولی افسوس … اشکم نیست. آخه اینم جمله بود ؟ کو برف ؟ نه ، آخه تو به من برفو نشون بده. اه ، اگه دیگه کارم ندارین خداحافظ !

دیدگاهی بنویسید


گواهینومچه‌ام

میگن که بعد از هدفمندی یارانه ها قیمت بنزین آزاد میشه و دیگه مردم ماشیناشونو بی جهت بیرون نمیارن . ولی این یک حرف مهمل بیش نیست . با واقعی شدن قیمت بنزین هزینه ی جابجایی مسافر هم زیاد میشه و چون اکثر سواریایی که مسافرکشن شخصی تشریف دارن از بنزین آزاد استفاده می کنن درنتیجه استفاده از اتومبیل شخصی به صرفه تر هم هست . تازه استفاده از ماشین شخصی خیلی مزایای دیگه هم داره . مثلا می تونی آهنگ مورد علاقه ات رو گوش کنی یا هر وقت دلت خواست کولر بگیری . مزایای جانبی هم داره . می تونین توی مسیرتون دخترای جوونی که منتظر تاکسی هستن رو سوار کنین و مخشونو کار بگیرین و باقی قضایا .

حقیقتش من بعد از سن بلوغ هیچ علاقه ای به رانندگی از خودم نشون نمی دادم . وقتی هم که هیجده سالم شد سریع نرفتم آموزشگاه ثبت نام کنم . با ماشین بابام هم فقط دو سه بار به مدت کوتاه تو کوچه های خلوت رانندگی کرده بودم اما یکی از روزای مهرماه سال ۸۷ از خواب پا شدم و هم رفتم آموزشگاه ثبت نام کردم و هم برای شروع به کار سایتم هزینه اش رو واریز کردم . کلاسای تئوری از هفته ی بعد شروع می شد ولی یه مشکلی وجود داشت . یکی از کلاسا با کلاسای دانشگام تداخل داشت و منم آدمی نبودم که بخوام غیبت کنم.(البته نبودم! الان هستم!) به هرشکل کلاسای تئوری شروع شد و بالطبع منم می رفتم سر کلاس . بعضی از آقایونی که برای ثبت نام اومده بودن از حضور خانوما توی کلاس ذوق زده شده بودن و خانوما ذوق زده تر . منم که دانشجو بودم و این چیزا برام عادی بود و اینجاست که تحصیلات خودشو تو فرهنگ جامعه نشون میده . (بابا فرهنگ! بابا فرهیخته! دانشمند!)

یه آقای گیلکی میومد و پشت سر هم حرف می زد مغزمونو شوسه کرد . بالاخره روز تداخل رسید . من حساب کردم که حتی اگه کلاس آخریم رو هم بپیچونم به کلاسای آموزشگاه نمی رسم . بنابراین بابام چند ساعتی کارشو ول کرد و اومد دنبال من . اون روز سرما هم خورده بودم و کلاسام هم از هشت صبح شروع شده بود . به هر شکل با هر زحمتی که بود چند ثانیه قبل از شروع کلاس رسیدم . من کلا آدم خوش شانسی هستم عدل همون روز آزمون هم می خواستن بگیرن . البته من که به خودم مطمئن بودم به هرحال جوون بودم و جویای نام . خب سوال اول . تابلوی رو به رو چه چیزی رو نشون میده ؟ مدرسه؟ محل عبور دانش آموزان؟ محل عبور بچه مدرسه ای ها؟ بچه ها میخوان رد شن ؟ خب حالا یه غلط که اشکالی نداره . سوال دوم . در تصویر زیر تقدم عبور با کدام وسیله است ؟ آتش نشانی؟ آمبولانس؟ سه چرخه ؟ سیبیل بابات می چرخه ؟ فعلا تا چهارتا جا دارم . سوال سوم . رنگ سبز در بزرگراه ها نشانه ی چیست ؟ چراغ سبزه حرکت کن؟ مسجد؟ آزادراه؟ جنبش سبز؟ خلاصه همه ی سوالاش به همین شکل بود و منم اصلا رو دور نبودم .

غلطام ۵ تا شد. زیادم مهم نبود یه بار دیگه رفتم امتحان دادم و قضیه ختم به خیر شد . حالا نوبت رسید به کلاسای عملی . رفتم پیش یه خانوم تپلی گفتم ایلده وضعیت من اینجوریاس. یه دفعه یه آقایی اومد گفت با روآ میخوای برداری؟ خیلی عالیه آخرش هم با همون ازت امتحان می گیرن. منم که اون موقع چیزی حالیم نبود (مثل الان) گفتم اوکیه ردیفش کنین . فردا صبح رفتم تو آموزشگاه نشستم تا مربیم بیاد که بالاخره اومد. لهجه ی ترکی داشت و خیلی هم قاطی بود . مثلا خیرسرش می خواست با شاگرداش صمیمی بشه. این بابا عملا ارواح منو آورد جلوی چشمام بس که از سر شوخی قاطی می کرد . منم که کم حرف . یه بار گفت بنزین ندارم بریم بنزین بزنیم. گفتم بی خیال باید از اتوبان رد شیم خودت بعدا برو بزن . گفت نه ترس نداره بریم . یه بار گفت بریم میدون آزادی دور بزنیم. یه بار پیاده شد گفت خودت برو من همینجا هستم قدم می زنم . همون یه بارم داشتم دور می زدم به فاصله چند سانتی متر از کنار ماشین یکی دیگه از کارآموزا پیچیدم پسره داد زد یا ابوالفضل . یه بارم گیر داده بود آواز بخون . گفتم نکن من جلو زنمم آواز نمی خونم گفت اگه نمی خونی برو با یکی دیگه بردار . دیدم اهل مداحی و آهنگای سنتی و ابوعطا و قورباغه و این حرفاس یکی از آهنگای آلبوم تنها ماندم اصفهانی رو براش خوندم . البته تعریف از خود نباشه کلا صدای خوبی هم دارم و زیاد خارج نمیشم .

یه روز که دانشگاه بودم بهم زنگ زدن گفتن این یارو تصادف کرده دیگه نمی تونه بیاد . یه سر بیا آموزشگاه ببینیم چیکار باید کنیم . رفتم . همون خانوم تپله گفت اگه میخوای ده بیست روز صبر کن تا ماشینش آماده بشه یا اینکه با پراید بردار . گفتم سگ خورد همون پرایده بده . فردا رفتم نشستم تو آموزشگاه تا مربی بیاد . حدود یه ساعتی گذشت و خبری ازش نشد . به خانوم تپله گفتم پس چی شد این مربیه ما ؟ زنگ زد بهش گفت سر چهار راهه . رفتم سرچهار راه نبود برگشتم . گفتم نبود که . دوباره زنگ زد گفت پایین منتظرته . رفتم و بازم یه آقای آذری لهجه ای بود . نشستم پشت فرمون و ماشینو روشن کردمو ده برو که رفتیم . حالا هی زور می زنم این فرمونش نمی چرخه . گفتم عمو این نمی چرخه ها؟ گفت دست نزن میخوام ماشینو بفرومش واسه چی برم پنجاه تومن خرجش کنم ؟ هان؟ وقتی هم می رفتم رو چشم گربه ای می گفت فرمونو بجیر اونور میخوام بفروشمش خراب میشه . گفتم خب فرمون نمیره اونور ای تو روحت .

بالاخره تموم شد و رفتیم واسه آزمون . یه خانوم مسنی اومد ازمون امتحان گرفت و همونجا صحیح کرد و قبول شدم و رفتیم واسه شهری . هوا خیلی سرد بود . من و سه تا پسر دیگه بودیم با تعداد زیادی خانوم . نمی دونم چرا اینقدر نسوان زیاد شدن . بخاطر آلودگی هواس؟ اونوقت ما یه دختری رو میخوایم باید شوسه بشیم . بگذریم . افسره که مشخص بود پیرمرد گنده دماغیه به ما گفت برید چهارتا کوچه پایین تر اول از اینا امتحان بگیرم بعد از شما . رفتیم یه سه چهار ساعتی تو سرما سگ لرز زدیم تا بالاخره تشریفشو آورد . چهارتایی با کلی تعارف و اول من نه و دوم تو چپیدیم تو ماشین . زیاد ذکر جزئیات نکنم خلاصه رد شدیم هممون دور همی . واسه منم یه جلسه آموزشی نوشت . دوباره با همون یارو که می خواست ماشینشو بفروشه برداشتم . تا هفته ی بعدش صبر کردم و دوباره آماده امتحان شدم .

اون روز هوا یه مقدار بهتر بود . خیلی صبر کردیم . نگران بودیم از اینکه نکنه دوباره همون پیریه بیاد . هر ماشینی که رد می شد همه کف و سوت می زدن ولی فایده نداشت . بالاخره اومد . افسره یه خانوم میانسالی بود . برخلاف اون پیرمرده یه نوبت درمیون زن و مرد کرده بود واسه همین خیلی زود نوبت بهم افتاد . چهارتایی تو ماشین چپیده بودیم و من نفر دوم بودم . نوبتم شد و نشستم پشت رل . اول که خواستم راه بیوفتم طوری ماشینو خاموش کردم که نزدیک بود سر افسره بره تو شیشه . ولی گفت تا دو دقیقه اگه خاموش کنی اشکال نداره . راه افتادیم و گفت پارک دوبل بزن . خیابون سربالایی بود و ماشین پارک شده هم ۲۰۶ . یه مقدار پارک کردنش سخت بود واسه همین خدا امداد غیبی واسه ام فرستاد . کاملا حس می کردم که پدالا زیر پام دارن خود به خود حرکت می کنن . یه دو سه بار دیگه هم ماشینو خاموش کردم و کارم تموم شد . تقریبا اطمینان داشتم که قبول نمیشم اما افسره گفت خوب بود ولی بیشتر تمرین کن. و بدین ترتیب گواهینومه امو گرفتم .

دیدگاهی بنویسید